مطالب زبان انگلیسی

ساخت وبلاگ

First catch your hare, then cook him

مرغی که در هواست نباید به سیخ کشید

****

To run with the hare and hunt with the hounds

یکی به میخ و یکی به نعل زدن

****

To carry coals to Newcastle

زیره به کرمان بردن

****

To go with the stream

همرنگ جماعت شدن

****

To move heaven and Earth

آسمان را به زمین دوختن

****

Physician, heal thyself

کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی ضرب المثل انگلیسی

****

To milk the ram

آب در هاون سائیدن

****

Spare the rod and spoil the child

کسی که بچه خود را نزند روزی به سینه خود خواهد زد

****

The shoemaker's wife goes the worst shod

کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد

****

Half a loaf is better than no bread

کاچی به از هیچ چیز است

****

When in Rome, do as the Romans do

خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو

****

To get out of bed on the wrong side

از دنده چپ برخاستن

****

There is honour among thieves

سگ سگ را نمی خورد ضرب المثل انگلیسی

****

One should not look a gift horse in the mouth

دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند

****

Strike while the iron is hot

تا تنور گرم است باید نان پخت ضرب المثل انگلیسی

****

One swallow does not make summer

با یک گل بهار نمی شود

****

Light come, light go

باد آورده را باد می برد

****

His bread is buttered on both sides

نانش در روغن است

****

He is a button short

یک تخته اش کم است

****

To put the cart before the horse

سرنا را از ته گشاد آن زدن ضرب المثل انگلیسی

****

To dance to a person's tune

به ساز کسی رقصیدن

****

Bargain is bargain

حساب حساب است، كاكا برادر

****

nothing ventured, nothing gained

نابرده رنج گنج میسر نمیشود ضرب المثل انگلیسی

****

He is a dog in the manager

نه خود خورد نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد ضرب المثل انگلیسی

****

Like water off a duck's back

چون گردکان بر گنبد

****

Like a duck in thunderstorm

مثل خر در گل مانده

****

All is well that ends well

شاهنامه آخرش خوش است

****

Birds of a feather flock together

کبوتر با کبوتر باز با باز

****

To bite a file

آب در هاون سائیدن

****

To have a finger in every pie

نخود هر آشی بودن ضرب المثل انگلیسی

****

His fingers are all thumbs

دست و پا چلفتی است

****

no news is good news

بی خبری خوش خبری است ضرب المثل انگلیسی

****

To pour oil on the fire

آتش را دامن زدن

****

There is no smoke without fire

تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها

****

Don't bite the hand that feeds you

نمک خوردی نمکدان مشکن

****

To fall from the frying pan into the fire

از چاه درآمدن و در چاله افتادن ضرب المثل انگلیسی

****

A but child dreads the fire

مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 170 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:41

Mr jones had a few days holiday,so he said ,I,m going to go to the mountains by train. he put on his best clothes, took a small bag, went to the station and got into the train . he had a beautiful hat, and he often put his head out of the window during the trip and looked at the mountain. But the wind pulled his hat off . mr jones quickly took his old bag and threw that out of the window too. The other people in the carriage laughed., is your bag going to bring your beautifulhat back?, they asked. No ,. Mr jones answered, but there,s no name and no bag. Someone ,s going to find both of them near each other, and he,s going to send me the bag and the hat.,

ترجمه داستان: آقای جونز چند روز تعطیلی داشت.پس او گفت:من به کوهستان ها بوسیله ی قطار خواهم رفت.او بهترین لباس هایش را پوشید و کیف کوچکی برداشت،و به ایستگاه رفت و داخل قطار شد.او کلاه زیبایی داشت.او اغلب در طول مسافرت سرش را از پنجره ی قطار بیرون می آورد و به کوهستانها نگاه می کرد. امٌا باد کلاهش را انداخت.اقای جونز سریعاً کیف قدیمیش را بر داشت و همچنین به بیرون پرتاب کرد.مردم دیگر در کوپه به او خندیدند. آنها پرسیدند:آیا کیف تو کلاه زیبایت را برمی- گرداند؟آقای جونز گفت:خیر امٌا کلاه من نام و نشانی ندارد و کیف من دارای نام و نشان است.کسی آنها را در کنار هم پیدا می کند .کلاه و کیفم را برایم می فرستد.

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 505 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:41

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence. The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he leaed to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down. He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence. Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone. The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one. You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند. روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد. او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است. سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:42

love is wide ocean that joins two shores

عشق اقیانوس وسیعی است که دو ساحل رابه یکدیگر پیوند میدهد

****

life whithout love is none sense and goodness without love is impossible

زندگی بدون عشق بی معنی است و خوبی بدون عشق غیر ممکن

****

love is something silent , but it can be louder than anything when it talks

عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلند تر خواهد بود

****

love is when you find yourself spending every wish on him

عشق آن است که همه خواسته ها را برای او آرزو کنی

****

love is flower that is made to bloom bytwogardeners

عشق گلی است که دو باغبان آن را می پرورانند

****

love is like a flower which blossoms whit trust

عشق گلی است که در زمین اعتماد می روید

****

love is afraid of losing you

عشق یعنی ترس از دست دادن تو

****

no matter what the question is love is the answer

پاسخ عشق است سوال هر چه که باشد

****

when you have nothing left but love than for the first time you become aware that love is enough

وقتی هیچ چیز جز عشق نداشته باشید آن وقت خواهید فهمید که عشق برای همه چیز کافیست

****

love is the one thing that still stands when all else has fallen

زمانی که همه چیز افتاده است عشق آن چیزی است که بر پا می ماند

****

love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it

عشق مثل هوایی است که استشمام می کنیم آن را نمی بینیم اما همیشه احساس و مصرفش می کنیم و بدون ان خواهیم مرد

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:43

Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, "Why are you late today, Peter "My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons," Peter answered ?""To the headmaster?" his mother said. "Why did she send you to him "Because she asked a question in the class; Peter said, "and none of the children gave her the answer except me." His mother was angry. "But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn"t she send all the other stupid children?" she asked Peter ."Because her question was, "Who put glue on my chair?" Peter said

پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟ پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد. مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟ پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد. مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟ پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:44

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked Why do you like me..? Why do you love me? I can't tell the reason… but I really like you You can't even tell me the reason… how can you say you like me? How can you say you love me? I really don't know the reason, but I can prove that I love U Proof ? No! I want you to tell me the reason Ok..ok!!! Erm… because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, The Girl felt very satisfied with the lover's answer Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma The Guy then placed a letter by her side Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk? No! Therefore I cannot love you Because of your care and conce that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you Because of your smile, because of your movements that I love you Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you If love neeaherefore!! I Still LOVE YOU… True love never dies for it is lust that fades away Love bonds for a lifetime but lust just pushes away Immature love says: "I love you because I need you" Mature love says "I need you because I love you" "Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا"‌دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم عشق واقعی هیچوقت نمی میره این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره "عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم "ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم "سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:48

Destiny During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt. On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose." "Destiny will now reveal itself." He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious. After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny." "Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.

سرنوشت در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند. در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد". "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد". سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)" ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:50

The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship. After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot? 'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.' Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship. At once the fisherman added," and that's one of them."

نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند،بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند. بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟ ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم".ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها."

مطالب زبان انگلیسی...
ما را در سایت مطالب زبان انگلیسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعد آلبوبیری saad-alboubiri بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت: 20:50